سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بزرگترین دریغها در روز رستاخیز دریغ مردى است که مالى را جز از راه طاعت خدا به دست آورد ، پس مردى آن را به ارث برد و در طاعت خداى سبحان انفاق کرد . او بدان انفاق به بهشت رفت و نخستین بدان راه دوزخ سپرد . [نهج البلاغه]
دل
 RSS 


خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 69193
بازدید امروز : 0
بازدید دیروز : 1
............. بایگانی.............
منتخب
دل خودم

..........حضور و غیاب ..........
یــــاهـو
........... درباره خودم ..........
دل
یه دل
فعلا چیزی ندارم تا بعد شما قضاوت کنید

.......... لوگوی خودم ........
دل .......جستجوی در وبلاگ .......

.......لوگوی دوستان ........


............آوای آشنا............

............. اشتراک.............
 
............ طراح قالب...........


محرم
  • نویسنده : یه دل:: 85/11/3:: 1:30 صبح
  •                                

    سلام

    سلام به روح کربلا

    هر کسی یه اندیشه و تفکری توی هر زمینه برای خودش داره

    اما بیشتر مردم توی تفکرات مذهبی و اعتقادی اندیشه های شبیه به هم دارن

    نمی دونم چرا ما آدما کمتر به اطرافمون نگاه می کنیم(نه نگاه ظاهری بلکه نگاه باطنی)

    همیشه محرم که میشه اکثرا پیراهن مشکی به تن می کنن و هر شب مخصوصا توی دهه اول یه تکیه و حسینیه برپا کرده و توش اقامه عزا برای ابا عبدالله(ع) می کنن

    خوب کار دلِ دیگه یا بهتر بگم کار عشقِ هر آدم

    اگه خدایی نکرده اتفاقی برای پدر و مادرمون بیافته به تکاپو می افتیم و برای کمی رو به راه شدن حالش به هر دری می زنیم اما.....

    اما اونقدر گناه توی روز انجام می دیم یا اونقدر اطرافمون رو شلوغ می کنیم که یادمون می ره یکی اون بالا نشسته و داره ما رو نگاه می کنه و هوامون رو داره

    می دونید چرا این حرف رو می زنم!!!!!!

    تا به حال دقت کردین به گردش ماه ها و فصل ها، یا به ماه های قمری و حتی روزها

    همشون با هم فرق دارن، یه روز سرده و یه روز گرم، یه روز بارونی و یه روز آفتابی، یه روز برگ ریزون درختاس و روز دیگه شکوفه زدن و......

    آره رفقا توی این ماه ها هم یه ماه رجب و دیگری شعبان و از طرفی محرم و صفر

    این گردش روزها و ماه ها بوجود آماده تا به ما بفمونه عمرمون داره می گذره

    تا محرم می رسه با تمام نالایقیم، اربابم فقط برای اینکه بهم ثابت کنه که دوسم داره، یه ذره دوستی که ته دل من وجود داره رو میاره بالا و به من نشون می ده، کاری میکنه برام خودنمایی کنه

    مطمئن باشید اگه توی مجلس ابا عبدالله(ع) وارد شدید دعوت کردنتون

    یه یاحسین بگو و خودت رو وارد دریای دل آقات کن

    یاحسین(ع)


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    یاد یاران
  • نویسنده : یه دل:: 85/10/22:: 5:14 صبح
  • اسمش رسول بود و بچه ها همه حاج رسول صداش می کردن                                                                                                                    

    اولین سفرم بود که با حاجی و بچه های تفحص می رفتم مناطق عملیاتی

    توی راه کنار حاجی نشسته بودم و اصلا از دیدن چهرش کلی حال می کردم چه برسه به حرف زدن

    توی راه چند تا از خاطرات زمان جنگ و تفحص رو برام تعریف کرد

    غروب بود که به محل اسقرار رسیدیم اول جای همه بچه ها رو ردیف کرد و از همه که مطمئن شد خودش اومد سمت اتاقی که من داخلش دراز کشیده بودم

    وقتی اومد داخل همه به احترامش بلند شدن و حاجی گفت راحت باشین خوب استراحت کنید که از فردا کلی کار داریم

    حواسم کاملا به حاجی بود انگار که شده بودم جاسوسش و همش مراقب حرکات و رفتاراش بودم

    از فرداش یه نقشه دست حاجی بود که یک سری علامت توش بود و از روی نقشه می گفت اینجا کاناله و اینجا تونل بوده و ...

    اولین آثاری که از شهدا پیدا کردم هیچ وقت یادم نمیره

    بیل مکانیکی داشت زمین رو می کند که یه دفعه اصغر آقا دستش رو بلند کرد و با بلند شدن دست حاج اصغر بیل مکانیکی هم دست از کار کشید

    حاج اصغر رفت توی گودال و پشت سرش هم من دویدم

    حاجی گفت با بیل نه با دست احتمالا استخوونه

    کمی با دست خاکها رو کنار زدم و دیدم که آره یه جمجمه بود با کمک حاجی اطرافش رو خالی کردیم و بچه ها هم دور پارچه پیچیدنش

    حاج اصغر با بی سیم حاج رسول رو خبر کرد و حاجی هم خیلی زود با تویوتای خاکیش که روی کاپوتش پرچم سبزی داشت و مزین به نام اباعبدالله(ع) بود رسید

    تا شب چند تا دیگه از پیکر پاک شهدا رو پیدا کردیم

    توی اون چند روزه خیلی خوشحال بودم و تا به حال سفری به این عجیبی نرفته بود

    روز آخر ماموریت بود و دیگه باید از این فضا کم کم خداحافظی می کردیم

    اما انگار روز آخری بخت نمی خواست با ما یار بشه و شهیدی رو پیدا کنیم

    تا شب هر کاری کردیم هیچ چیزی پیدا نکردیم حتی یه پلاک یا یه نشونی

    همه پکر بودیم و هیچ کس حال و حوصله نداشت بعد از نماز طبق معمول مهدی میکروفون رو برداشت و شروع کرد اما نه مثل هر شب، با یه حس

    غریبی می خوند انگار که همه یه چیزی رو گم کرده بودن

    زیارت عاشورا که تموم شد هر کسی یه گوشه نسشت و رفت توی حال خودش

    یکی  کنار شهدا و یکی کنار وسایلشون و ...

    من هم عادت کرده بودم و نمی خواستم از منطقه بیرون بیام

    از نماز خونه زدم بیرون و  داشتم قدم می زدم که دیدم حاج رسول هم داره میره سمت تپه می دونستم الان بهترین وقت برای در کنار حاج رسول بودنه

    خودم رو بهش رسوندم ولی چون نمی خواستم از این حال و هوا بیرون بیارمش کمی با فاصله پشت سرش حرکت می کردم

    یه دفعه حاجی سر جاش میخکوب شد و روی زانو نشست بعد هم سجده کرد و کلی گریه

    رفتم بالا سرش تا کمک کنم بلند شه و بیایم آسایشگاه که یه دفعه چشمم افتاد بین دو دست حاجی

    یه انگشت که انگشتر عقیق بهش بود دویدم سمت نماز خونه و با خوشحالی همه رو خبر کردم عجب غروب عجیبی و روز عجیب تری بود اون شب تا صبح همه بیدار بودن و دور این نشونه دعا نی خوندن

     

     

    آخه اون نشونه از صدتا پیکر شهید هم با ارزش تر بود

              


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    ارباب
  • نویسنده : یه دل:: 85/10/10:: 3:35 صبح
  • هیئت تموم شده بود و توی حسینه نشسته بودیم و داشتیم برنامه جلسه بعد رو با رفقا هماهنگ می کردیم

    در حال خداحافظی بودم که یکی از رفقا اومد و دوباره من رو نشوند

    گفتم مومن من الان خانومم خونه تنهاست و باید برم

    گفت این مطلب من از پدر و مادرت هم برات مهم تره، چه برسه به خانومت

    گفتم پس زود باش و زود بگو

    بی مقدمه رفت سر اصل ماجرا وگفت هفته آینده داریم می ریم کربلا هر کی میاد یا علی ولی مجردی می ریم کسی خانومش رو نیاره

    همون جاگفتم نه و رفتم خونه

    حالم از جوابی که به سعید داده بودم گرفته بود، خانوم طبق معمول حدس زد که مشکلی دارم و گفت چی شده آقا رضا

    کمی از زیر جواب دادن در رفتم ولی آخرش از زیر زبونم تمام ماجرا رو کشید

    یه نگاه تندی به من انداخت و با ناراحتی گفت فقط به خاطر من گفتی نه!!!

    خیلی بی انصاف باید باشم که تو رو از عشقمون بندازم

    همین الان زنگ می زنی و جا می گیری شاید قسمت من نباشه حرم آقا رو ببینم

    شب قبل از حرکت داشتم ساکم رو جمع می کردم که خانوم برام کمی خوراکی آورد کمی ناراحت بود ولی بروز نمی داد

    تا اومدم حرف بزنم بغض هر دوتامون ترکید و شروع کردیم به گریه کردن

    فرداش موقع حرکت جلوی در خونه گفتم سوغاتی چی برات بیارم

    خیلی مطمئن گفت هیچی فقط وقتی خواستی وارد حرم حضرت ابوالفضل بشی بگو آقا خانومم گفت این رسمش نبود من هم عاشق شما هستم

    آدرس محل اقامتمون معلوم بود دادم و گفتم اگر مشکلی برامون پیش اومد این آدرس ماست

    راه افتادم و توی راه همش فکرم توی خونه بود رسیدیم کربلا و با زمزمه اسم اباعبدالله(ع) رفتیم زیارت

    وقتی رسیدیم بین الحرمین اونفدر گیج بودیم که نمی دونستیم کدوم سمت بریم

    یک طرف حرم عشق بود و طرف دیگه سقا ، خلاصه بعد یک ساعتی گیج زدن خودمون رو دم درب ورودی حرم باب الحوائج پیدا کردیم یاد حرف خانومم افتادم و تکرارش کردم

    زیارت کردیم و نماز و  رفتیم سمت محل اقامت و خوابیدیم

    صبح اول وقت با صدای در از خواب بیدار شدم و در رو باز کردم خانومم بود خشکم زده بود و نمی دونستم چی بگم

    خانومم گفت دیدی آقا من رو هم طلبید. با شنیدن این حرف بغضم ترکید و ...

    آقا میشه یه بار دیگه چشمم به گنبد طلایی شما بیافته

    السلام علیک یا ابا عبدالله(ع)

    السلام علیک یا قمر بنی هاشم(ع)


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    یاد یار
  • نویسنده : یه دل:: 85/10/6:: 4:23 صبح
  • هر سال از اول ماه ذیحجه شروع می کرد به زنگ زدن به رفقا و همه رو خبر می کرد

    به قول من بوقش رو دست می گرفت و کل دنیا رو خبر می کرد خیلی ها قبولش داشتن و توی این سفر همراهش می شدن

    هیچ وقت یادم نمیره اولین سالی که باهاش آشنا شدم اولین کسی بودم که خبرم کرد و گفت که تو امسال سوگلی کاروانی

    توی همین روزها بود می رفت سر کمد و کولش رو باز می کرد تا وسایلش رو جمع کنه و آماده حرکت

    آخرین باری که کولش رو جمع می کرد منم پیشش بودم

    یه جفیه سفید با آثار خون، یه سربند با نام ابی عبدالله و یه سجاده که برای نزدیک ترین رفیقش بود و روی دست خودش شهد شهادت نوشیده بود و مهمترین از همه تربتی بود که از کربلا براش رسیده بود

    انگار می دونست که قراره خبری بشه خانومش ر و صدا زد و گفت امسال شما هم همسفری پس آماده شو که کم کم باید بریم

    موقع جمع کردن وسایل یکی یکی از رفقاش یاد می کرد آخه هر چیزی رو که می گذاشت تو کوله مال یه شهید بود کارش که تموم شد رفت

     

    سراغ تلفن و شروع کرد به زنگ زدن از همه حلالیت گرفت و خداحافظی کرد

    حال عجیبی داشت توی این چند سال اینطوری ندیده بودمش خیلی عاشق ارباب بود و با شنیدن اسمش اشکی بود که صورت و محاسنش رو می شست

    ولی اون سال ....

    چه سالی بود، باور نکردنی، هم شلوغ هم حال و هوای خاص

    تو مسیر به هر شهری که می رسید یکی دوتا رفیق داشت و هم بهشون سر می زد و هم خبر می داد من دارم میرم هر کی مسافره یا علی

    یک روز قبل از دعا می رسید و شب رو با هماهنگی بچه های سپاه چادرش رو علم می کرد اونقدر با صفا بود که هیچ کسی شب رو نمی خوابید و با همه حرف می زد

    بعد از دعا می رفت لب مرز و می گفت ارباب ما با تمام گناهامون تا آخرین نقطه ممکن پیش اومدیم شما تا کجا اومدی ما که خیلی مخلصیم هر چند که اصلا لیاقت نداریم آقا بعدم همون جا سجده می کرد و چند دقیقه ای رو تو حال خودش بود

    پارسال هم توی عروجش مثل همیشه شروع کرد دکترش گفته بود که اصلا نباید به خودش فشار بیاره و رانندگی هم براش خطرناکه ولی بازم رفت همه چیز مثل هر سال بود وقتی دعا شروع شد بوی عجیبی تو جمعیت پیچید و همه یه جورایی از خود بی خود بودن خیلی با سالهای گذشته فرق داشت مثل هر سال بعد از دعا با چشای اشکبار رفت لب مرز و همون حرفای هر سال ولی این بار خیلی گریه کرد وقتی سجده کرد در حال گریه بود و محاسنش خیس از اشک بود می دونستم که کار هر سالشه و کمی تنهاش گذاشتم حدود یه ساعتی توی سجده بود خانومش رفت بالا سرش تا بلندش کنه من هم رفتم کمکش کنم تا بلندشه و کمی آب بهش بدم ولی هیچ وقت بلند نشد

    تازه فهمیدیم بویی که حین دعا به مشامم می خورد برای چی بود

    آره رفیقاش اومده بودن، اومده بودن ببرنش، نوبت مهدی رسیده بود

    چه عروجی داشت توی سجده و در حال صحبت با اربابش هیچ وقت حرفاش یادم نمی ره خیلی برام جالب بود مثل اینکه می دونست نوبتش رسیده حتی وصیت نامش رو هم آورده بود.

    طبق وصیت همون جا پیش بقیه رفقاش خوابید

    حالا امسال دیگه کسی نبود که بچه ها رو جمع کنه دیشب داشتم یادش می کردم که تلفنم زنگ خورد شماره مهدی بود جواب دادم و بی اختیار گفتم سلام داش مهدی چه خبر خانومش گفت سلام

    بعد از احوالپرسی گفت ما داریم حرکت می کنیم نمیای

    خیلی قاطع و محکم گفتم نهو مودبانه خداحافظی کردم

    بنده خدا نیم ساعت بعد با کوله و قرآن مهدی اومد خونمون و از توی کوله وصیت مهدی رو در آورد برام خوند اونقدر زیبا بود که محو وصیتش شدم بعدشم گفت آره امسال موبت شماست تا این امانتی ها رو ببری به دست مهدی برسنی

     

     

    تازه فهمیدم منظور مهدی از اینکه سال پیش این موقع من رو دعوت کرد خونشون چی بوده

    حالا من امسالم عازمم تا امانتی مهدی رو بهش برسونم و بعد دعا حرفاش رو به ارباب بزنم

    نائب الازیاره همه رفقا هستم

    خیلی التماس دعا دارم

    یا علی- یا مدبر

     


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------